آخرین لحظات

بعداز نماز هریک از رزمندگان به دنبال کار خود رقتند .حاج محمود هم قآن کوچکی را از جیب بلوزش بیرون آورد .سوره ای تلاوت کرد . دوباره دیدم اشک می ریخت .تعقیبات نمازش تمام شد . آمد و بغل دست من نشست . من آن موقع به دلیل مجروحیت به عقب آمده بودم . خیلی خودمانی گفت :«می دانی حسین ،از خدا خواسته بودم زمانی مرا ببرد که از دار دنیا هیچ چیزی نداشته باشم .»بعد مکثی کرد و ادامه داد :«حالا که نگاه می کنم ،می بینم که خدا را شکر از این دنیا هیچی برایم نمانده . یک موتور داشتم که دادم برای امور فرهنگی سپاه همدان . بعد کاغذی را از جیب درآورد وبه من داد .» وصیت نامه اش بود گذاشت کف دست من و گفت :«ازت می خوام که برایم از بچه های سپاه همدان حلالیت بطلبی .»

بغض کرده بودم . نمی دانستم چه باید گفت .تا حالا این طوری حرف نزده بود . احساس کردم یه چیزهایی رو فهمیده .

حاج محمود فهمیده بود زمان پروازش فرا رسیده .

همین طور که نگاهش می کردم یک دفعه ساکت شد . لبخندی زد و لحن کلامش عوض شد !اشک هایش را پاک کرد و با همان روحیه یسر زنده و خودمانی گفت :«تو امروز ،با این دو تا عصا خیلی ورجه ورجه کردی .ما امشب داریم با نیرو هاوارد عمل می شیم . حالا هم پاشو بریم عقب تر پیش همت.

منبع :مهاجر ،ص،116


موضوعات: شهید
   چهارشنبه 22 آذر 1396نظر دهید »